صدای بلند Dolce & Gabbana پوشاک شماره

صدای بلند: Dolce & Gabbana پوشاک شماره سیاست زندگی تصویر سبک زندگی مد و لباس

  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • توجه: در صورتی که فایل دارای ایراد است یا حقوق نویسنده رعایت نشده با ما تماس بگیرید

    گت بلاگز اخبار فرهنگی و هنری هنرمندی که به جای بازی در فیلم ‘فلافل’ می‌فروشد

    وقتی به ورودی مغازه فلافلی ای که در آن کار می کرد رسیدیم، زیاد از بوی نخود سرخ شده است و سس تند فلفل، اخم های روی پیشانی اش و عرقی که از شقیقه هایش پایین می آم

    هنرمندی که به جای بازی در فیلم ‘فلافل’ می فروشد

    عبارات مهم : تبدیل

    وقتی به ورودی مغازه فلافلی ای که در آن کار می کرد رسیدیم، زیاد از بوی نخود سرخ شده است و سس تند فلفل، اخم های روی پیشانی اش و عرقی که از شقیقه هایش پایین می آمد بارز بود؛ اکبر و اخم؟!

    برای ساعتی از مالک مغازه اجازه می گیرد تا بنشیند و درددل کند؛ درددلی که «اکبر اودود» اعتقاد هست، که هواست، بادِ در گذار هست، شنیده نمی شود و آن را نمی بینند!

    نگاهش را به آسمان می کند و می گوید پیش از شروع جنگ شبیه یک پرنده بودم که با خوش حالی به همه جای خرمشهر سر می زد و در نهایت بر بام سینما می نشست. نخستین بار سه ساله بودم که با پدر و مادرم به سینما رفتم؛ خرمشهر و سینمای مصر؛ تیتراژ فیلم های عربیِ آفریقا مرا به سینما وصل کرد تا خود امروز.

    هیچ زمانی جبار سینگ نشدم
    اما سینما «مهتاب» خرمشهر و «شعله»ی رامشی سیپی انگار که عاشقم کرد، عاشق آن پرده سفید که نقش های نشسته بر آن مبهوتم می کرد، شعله عاشقم کرد ولی هیچ وقت «جبار سینگ» نشدم؛ جبار سینگ نشدنم را می توانید از دوستانم شهادت بگیرید.

    دستی به موهای سفید شده است می کشد و با آهی بلند یاد صدای توپ و گلوله می افتد؛ با وانتی که ما و وحشت را همزمان حمل می کرد به مسیری که «کجا» نداشت رفتیم و «شادگان» همان جایی بود که نمی دانستیم! بی پتو، بدون بالش و بی دمپایی، جنگ زدگی ما شروع شد تا ادامه مسیر آوارگی را در برازجان دنبال کنیم.

    مترداف با «جزامی» با انگشت اشاره نشان مان می دادند و جنگ زده صدای مان می زدند.

    باور کنید فروش «لب لبو» کنار خیابان و زنگ درِ همسایه را جهت گرفتن غذا زدن، تراژیک ترین سوژه یک فیلم سینمایی است که مغفول مانده هست؛ بیایید واقعیت من و ما را بسازید و روزهایی که به هم کلاسی های مدرسه ام «آب جوجه» می فروختم تا پنیر داشته باشم و نمیرم را به تصویر بکشید.

    از او می پرسم هنر را چطور شروع کردی؟ می گوید با زجر. قرار بود معلم تاریخ مان نمایشی را به روی صحنه ببرد. به من گفت که نقش یک اسیر را بازی کن. به حیاط رفتیم و با یک طناب پلاستیکی تا شده است مرا زد، هنگامی که که اعتراض کردم، گفت که مگر نه این که باید نقش اسیر داشته باشی، بعد کتک می خوری تا حس بگیری.

    با کتک تئاتر را شروع کردم ولی گفتم باید بخوانم و نباید عقب بمانم، بارها «پَر» شارلوت مری ماتیسن، «موریانه»ی بزرگ علوی، «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی یا «۱۰۰ سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز را خواندم، می خواستم بگویم که بی شلاقِ جسم هم می شود بازیگر شد و روح را ببینید.

    بعد از جنگ به منزل ای برگشتیم که دیوار نداشت و کتاب فارسی دبستانم گوشه حیاط افتاده بود؛ دیگر حسی جهت پریدن و پرنده شدن وجود نداشت، آن جا فقط ترکش بود و آوار؛ کدام پرواز.

    هنرمندی که به جای بازی در فیلم ‘فلافل’ می‌فروشد

    چرا می خندم و می خندانم
    جنگ دیده بود، گرسنگی کشیده و جهت تئاتر شلاق خورده بود، ولی امروز نمادِ خلق موقعیت های شاد در آبادان و خرمشهر است.

    می پرسم این تضاد از کجا ریشه دارد که «زجر دیده» بانی خوش حالی می شوی؛ می گوید: تلاش می کردم زندگی را سخت نگیرم، در همان روزهای آوارگی هم موقعیت های تلخ را به فضاهایی جهت خنداندن اطرافیانم تبدیل می کردم. یادم می آید یک بار هنگامی که شلوارم در مسیر مدرسه پاره شد با منگنه آن را دوختم تا این اتفاق را به محلی جهت خوش حالی تبدیل کنم، منگنه هایی که یکی یکی و با غم جنگ زدگی و نداری باز می شدند.

    حسی به من می گفت که نباید مشکل هایت را بروز بدهی و این در حالی بود که زیاد از همه آنهایی که می خنداندمشان، زجر کشیده بودم. دوست داشتم و دارم که همه دوستم داشته باشند، اصلا شعار من این است که مرا دوست بدارید.

    مغازه فلافلی که تعطیل شد می گوید، از پول نگهبانی دادنش که خورده شد و از بازی کردن در فیلم تبلیغاتی نامزد نماینده مجلس جهت خرید لباس شب عید فرزندانش؛ همان آهی را می کشد که وقت فکر کردنش به شروع جنگ کشید. «چرا کسی مرا نمی خنداند، آیا خنداندن فقط وظیفه اکبر اودود شده است است؟»

    به من لطف نکنید، من عزت نفسم را در همین سرخ کردن فلافل در روغن هم به دست می آوردم، حقم را بدهید؛ حق من دوربین هست، حق من به فیلم تبدیل شدن ایده های فراوانی است که در ذهن دارم، پول ساختِ فیلم را به من و سهراب منصوری بدهید، افتخارش جهت آبادان باشد؛ دیگر بازنشسته شده است و نمی توانم آدم کار اداری باشم، بعد از این همه خلق شادمانی، به پسر لیسانسه ام شغل بدهید؛ شاید من هم کمی از ته دل بخندم.

    اگر روزی رسید که از فرط افسردگی و کلافگی در خیابان ها دویدم و گریه کردم تعجب نکنید!

    نخل می خواهم و آب؛ منِ آبادانی و خرمشهری «نفت» نمی خواهم، به من آب و نخل بدهید تا «آبادانِ آبادان و خرمیِ خرمشهر» را ببینم.

    «دلم می خواهد نترس بمیریم». این را محکم و جسورانه تر از تمام حرف هایش می گوید و ادامه می دهد: یخچال منزل ام شبیه به یخچال روزهای جنگ زدگی خالی است…

    گاهی از فرط منزل نشینی و گوشه گیری تمام حرصِ وجودی ام را سر «دمبل»های خانگی خالی می کنم، آیا جهت یک بار هم شده است جهت خوش حالی جسمم ورزش نکنم؟

    حتی حالی جهت استندآپ کمدی ساختن ندارم، حسن ریوندی اگر حسن ریوندی می شود به خاطر ذهن آزاد و فکر بازش هست؛ من با کدام بی دغدغه گی، خلاق باشم؟

    «نجاتم بدهید»؛ این آخرین جمله مردی بود که غرق در دریایی از روغنِ فلافل، دستش را بیرون نگاه داشته و دوربینی را جهت رهایی طلب می کرد، این را می گوید و دوباره با سگرمه های درهم و همان اخم ابتدایی به سمت شعله ای می رود که “نخود” و “اکبر” را با هم سرخ می کند.

    از او جدا می شوم، همه ذهنم درگیر آن است که «قیصر» دست اکبر را بگیرد تا به او ثابت شود که این جا هنوز یادشان هست، این جا، تو هنوز در قلبی؛ این جا نمی گذارند سرنوشتت، سرگذشت «باشو» شود و ای کاش این گزارش «منجی» شود.

    وقتی به ورودی مغازه فلافلی ای که در آن کار می کرد رسیدیم، زیاد از بوی نخود سرخ شده است و سس تند فلفل، اخم های روی پیشانی اش و عرقی که از شقیقه هایش پایین می آم

    ایسنا

    واژه های کلیدی: تبدیل | سینما | آبادان | خرمشهر | آبادان | خرمشهر | خیابان | سینمای | سینمایی

    هنرمندی که به جای بازی در فیلم ‘فلافل’ می‌فروشد


    دانلود


    دانلود فایل ها

    نویسنده : blogzz

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود رایگان کتاب از آمازون
  • تکست بوک
  • خرید کتاب انگلیسی
  • خرید کیندل آمازون
  • کتاب زبان اصلی
  • خرید کتاب زبان اصلی دانشگاهی
  • باکس کتاب
  • مانگا زبان اصلی
  • قیمت چاپ کتاب PDF
  • چاپ مانگا
  • رفتن به نوار ابزار